شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم 

فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم 

دل دادمش به مژده و خجلت همي برم

زبن نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بي خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل، چمن آرايي هست

که از آن دست که او مي کشدم مي رويم 

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد 

عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد 

اي پادشه خوبان، داد از غم تنهايي

دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي...